یک لحظه... لطفا

ساخت وبلاگ
تردید به دلت راه ندهکسی که شکستی رو دیگه سر پا نخواهی دید..* بیچاره خاطره های قشنگی که گوشه ی تا نشده تازگی شان نیشتر میزند....به قلب خسته ای...وقتی پرتت میکنند به بیست و چند ماه پیش..* حرفهایم از مرزِ به سخن در آمدن گذشته اند...سکوت حال روزهای مرا بهتر توصیف می کند...*من پریشان تر از آنم که تو می پنداری/شده آیا ته یک شعر ترک برداری؟..(فاضل)التماس دعای آرامش نوشته شده در پنجشنبه هفتم دی ۱۳۹۶ساعت 23:34 توسط آیرا| یک لحظه... لطفا...
ما را در سایت یک لحظه... لطفا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : new-momentso بازدید : 137 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 23:10

فقط یه نفر میدونه من این ماههای اخیر چه حالی داشتم و اونم خداستفقط یه نفر میدونه وقتی الان یعنی ساعت 1:25 شب از رختخواب بلند میشم و پای لپتاپ میشینم که دنبال مطلب خاصی باشم،چه حالی دارم..و اونم خداست..چشمام تر شد..نه بخاطر همون حالی که گفتم ،که بخاطر خوندن کامنت تویه لحظه حس کردم اینجا چه تقدسی داره...وقتی خدا یه معجزه ی شاید به این کوچیکی میفرسته تا حالم رو عوض کنه..و تو میشی واسطه ش...معجزه ای که برای من خیلی بزرگه...ممنونم ازت خواهری عزیزم...و یادم هست پیش از این هم چندین بار به خاطر کامنتهات حالی شبیه این رو تجربه کردم..و یادم میمونه امشب رو..وبلاگم رو باز کردم و کامنتی دیدم با عنوان برای آیرا..."همین چند روز پیش بود وقتی بعد از امتحان تنها از دانشکده زدم بیرون،راه افتادم سمت ایستگاه اتوبوس و روی پل‌ هوایی ایستادم،دست هایم را تکیه گاه چانه ام کردم روی نرده ی پل و ‌زل زدم به اتوبان و ماشین ها و آدم ها...موسیقی های بیکلام یکی یکی وپشت سر هم توی گوشم پلی میشدند و من همچنان ایستاده بودم وسط پل. یادم افتاد به پارسال و حرف هایی که میزدی..به اینکه همه چیز میتوانست برعکس باشد؛ ممکن بود من هیچوقت نتوانم اینجا بایستم و «چمران» و ترافیکش را نگاه کنم..اصلش همه چیز از سه سال پیش شروع شد و من آن لحظه خودم را توی این سه سال مرور کردم..و دلم تنگِ خاطراتمان شد! دوباره به چیزهایی که از دست دادم یک لحظه... لطفا...
ما را در سایت یک لحظه... لطفا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : new-momentso بازدید : 86 تاريخ : شنبه 14 بهمن 1396 ساعت: 23:10